flame

این روزها هوام تاریکه مث هوس هایی که گاه و بی گاه سراغم میان تا ضجه های کبودم یادم بیارن هنوز هستی و نفسهات از دور آب میکنه قلب یخ زدم رو، حتی بعضی مواقع میسوزونی.... ببینم ایندفعه میتونی بخشکونی کویر باورم رو؟ مث روزایی که چشمات پر تردید بود از نگاهم وتو باز در پی تیله بازیهای کوچه پشتی یادم رفت،درد رو،سادگی رو،زمین خوردن رو،واز همه مهمتر بچگیمو، تو اوج حسابی بودنم چطور آمارم تو ادبیات نگاهت گم شد اما من نگاه دزد نبودم یا نگار دزد باور کن من اونروز ریاضیم خوب بودا من که ندونستم چی شد معنی طرف و طرفدار رو اشتباه گرفتم وقتی عاشقی،خودت در پشت علف های ایندفعه سبز گم شدی وقتی یادم اوردی نتونستم بودنمو تقسیم کنم به نگاهی که بعد از سالها تفسیر نگاهت دونستم چه رنگی بود خودم یاد گرفتم بعضی واقع پول و ثروت نیست،این درده که میزاد عجب از این که من تو اندر خم یک کوچه بودیم غافل از اینکه کوچه.... خب شاید من کوچه رو اشتباهی اومده بودم من چشمام بسته شد اون موقع که ته چین کوتاه افکارت دریچه ای شد برا دیدن تا بدونی با چشم بسته هم میشه شکست حرمت بهشت بچگیها رو،و قی کرد هر چی حیا و احترامه، شاید هم تو آخرین جواب بودی واسه رسیدن به یک خواسته بی ثمر، و من خواستنم رو اخته کردم، یادم رفت بپرسم تو که منو پوشیده بودی چطور بوی منو نگرفتی؟ راستی تولد چهار سالگی ات مبارک

انسانیت

گاهی میشه فقط شنید، که بودن حرمتهایی که الان صدای شکستنشون از دل شنیدن ها میان گاهی میشه با سکوتت فریاد زد و خالی شد از هر چی که وجودت رو از کثافت پر کرده و تو این میان فقط زنده باشی به این امید که خالی از وجود نباشی لزج از انزجار است زمانه جاری چه مهم است پاک باشد یا خاک به راستی که آدمی را چه قیمتیست ارزان!!! و چه حیوان عجیبیست انسان انسان ستاره لیستی ناطق و کامل ممکنه ناطقش من باشم ف.ح.ش بدم وقتی که هذیونی بشه حرفام، وقتی چوب لباسی بهم گیر کرده باشه و جرمت هم توهین به لباس باشه حتی وقتی نفهمم که نافهمم که بخوان اینجا منطق 300 صفحه ای رو یادم بدن یا بخوام هرمونتیک باشم وقتی صورت سیلی خورده سایه ام هم از آدم بودن متنفره از اینکه تاریک شب باشم و از شب بی انتها بگذرم خب شاید کامل هم باشم نه این یکیو نه یه هیچ مطلق هیچوقت نمیتونه یه انسان کامل باشه من هیچوقت آدم نبودم و نمیشم آدم نیستم که باشم و لالایی مرگ بخونم واسه بودن هام که خاطراتم کلانتری ذهنم بشه خدایا به حرمت نفس های سبز از من چیزی نساز که نیستم

ترنج

گفتا من آن ترنجم کاندر جهان نگنجم گفتم به از ترنجی لیکن بدست نائی گفتا تو از کجائی کاشفته می‌نمائی گفتم منم غریبی از شهر آشنائی گفتا سر چه داری کز سر خبر نداری گفتم بر آستانت دارم سر گدائی گفتا کدام مرغی کز این مقام خوانی گفتم که خوش نوائی از باغ بینوائی گفتا ز قید هستی رو مست شو که رستی گفتم بمی پرستی جستم ز خود رهائی گفتا جویی نیرزی گر زهد و توبه ورزی گفتم که توبه کردم از زهد و پارسائی گفتا بدلربائی ما را چگونه دیدی گفتم چو خرمنی گل در بزم دلربائی گفتا من آن ترنجم کاندر جهان نگنجم گفتم به از ترنجی لیکن بدست نائی گفتا چرا چو ذره با مهر عشق بازی گفتم از آنکه هستم سرگشته‌ئی هوائی گفتا بگو که خواجو در چشم ما چه بیند گفتم حدیث مستان سری بود خدائی شعر ترنج„خواجوی کرمانی„