بازم شب شد و نقشی تنهایی روی صورتکم نقش بست
صورتکی که تنهاست،مث تنهایی شب و جغد شوم بوم زندگی،شب ستاره های یخی
شبی که یک رنگیش رو همه سایه میندازه غیر از خودم،
شبی که منم و طرح مات چشمای گریان یه مادر واسه شستن گناه پسرک واسه نهالی که میدونم به ثمر نمی نشست،
تف تو انصاف هر چی مرده،
،من موندم و یه قاب خالی پر از خودم،خالی از هر نقش و نگاری،تن پوشی از جنس تنهایی،
شبایی که میمونم تو حسرت یه خواب همیشگی،و چرتک هایی که آرزوی جر خوردن با وجودشون عجین شده،بعضی شبا دوست دارم کام بگیرم این موجودیت رو،تو این غربت سنگین نفس میان کوچه باریک ،هراس تنهایی شبگرد و رخوت تن بی استوار،
قصه های شبونه،گله چرانی های چوپان تو عمق احساس، شیرینی دهان بزها،و خوشکامی فردا از شیرینی علف
واقعیتیه تلخ تر از قصه ایست که خدا توش ساکته،آخرش هم نفهمیدم که من الف ام یا علف؟
فهمش هم زیاد واسم مهم نیست وقتی همه چیز واسم تکرار اعتراضک های زبون سرخ میشه
اما من بازم میخندم
به تکرار روزمره گی ها و شب بیداری های قلندر
به نگاه های دزدکی دخترک
به شایستگی شایسته
و به لنگر دراز ساعت
خدایا چقدر تو بزرگی