روزگار عجیبیه
عجیب تر از اون کلکی که آسمون بهمون بسته،
خدا،یه حکم آسمونی،
خدایی که خلاصه میشه تو عرض بدن شاپرک های جیر جیرک صفت،
خدایی که مست میکنه از غصه،
خدایی که نقشJoker بودن رو خوب میفهمه،
خدایی که... اینروزا تو هر شکل و لباسی ظاهر میشه،
آدمک ها با صورتک های استخونی آیه ها رو میشمارن،
و من تو پس مونده های ذهن تخمه شکنم سر در گم میشم
از این همه نفهمی آدم های ساده و رنگی،حقارت،تحمل،حس کمال،و ایدئولوژی که از مقعد شروع میشه،و از درد زیاد عشق ها رو به سیخ میکشه،
از واژه غریب خود آ،که وقتی پا میلرزه معنی خدایی رو پیدا میکنه تو این همه سردرگمی،و آخرش هم گم میشه بین این همه چهره های طاعونی و آدمک هایی که گردن کش هستن از نزدیکی خدا،خدایی که حاشیه نشین کتاب های کفر میشه،
لجم میگیره از این تسلسل،از این دور باطل،
تو این باور خشکیده قشنگه وقتی کفن میدوزی از پوست تن،و عاشق خدایی میشی که همین نزدیکیه
„و خدایی که همین نزدیکیست„