خیلی وقته هر شب دارم تو غربت تنم خودمو بالا میارم
یه جورایی خسته شدم از سر خوردن تو گذشته
هرچقدر جلوتر میرم پس میندازم خودمو
شب ها دیگه واسم حریم خدایی نداره
شدم یه صفر مطلق
شب که میرسه باز میبینم همونم ولی کمتر
یه نوع خود آزاری و چندش از این تکرار و زخم رعشه ی خنده هام
،دارم خوب و بد رو میسازمو باز خودمو به خاک میندازم
روز به روز خرابتر میشم
خراب خراب
"دست به قنداق نمیرود
تفنگ غلاف میشود
دهان اصلا نمیچرخد
راه هم نمیرود
روز به شب نمی نشیند”
سلام.چه عجب باز فعال شدی.
باز هم که مثل من شدی آیینه ی بیچارگی!!
نه ،این مهذی یه دوست ترک آذربایجانی است.
طراح وبه.خیلی از هاست و دامین سر درمیاره.
نکنه دور بر تو هم پر است از هرچی شاسکوله