نفس های آلوده

زخمهام رشد میکنن به درون، طوری که دیگه با نفس هام تو رو شکر نمیگم و از درون کفر می ورزم هم به تو،که تفسیر به رای شدی،و دنیا مفسرت، هم به خودم که کور شده ی چاهک روبرومم البته نه از تورم عقده ها که باید تلو تلو بخوریم زمونه مون رو نه از ترس سیاه کار و مسخ شده سنگ گرانیت نه از شعله های کبریت و دماغ های بو گرفته، بلکه از پیچش هوسهای درونی ام که تا نگاه میکنی زخمه و شهوت هر ثانیه زندگی بدون تو هوسی است که تازگیها باهاش میدوم تا ازش عقب نمونم، امروزم به خودم دروغ میگم، "شاید" فردا رو کاشتم، („„چه کسی گفت:خداوند شبان همه است ،و برادر ها را تا ته دره ی سبز رهنمون خواهد بود، من شبان رمه ی خود بودم و کسی آن بالا خود شبان من معصوم نبود غفلت من رمه را از دست داد غفلت او شاید هم از ایندست مرا هم از ایندست تو را رمه را همه را... ”شهیار قنبری"")

به اون که باور داری...

هرچی تلاش میکنم بازم یه در بسته، تا آخر، میدونی گاهی به پاستیل تو دستت حسودیم میشه، مزه ی لذت بردن رو از نبودم خوب میفهمی نه از پاستیل تو دستهات پس شعار نمیدم چون خوب میفهمی حال و هوای این روزهامو،وقتی بیخیال چراغ سبزت میشم، و تو توی قرمزی خیالت دست و پا میزنی، که منی باشم واسه فرداهات،که میدونم تو نداری، خوب میدونی بازی کردن از هرنوعش رو خوب بلدم،تا آخرش هم میرم فقط جریمه اون غیرتی که رو ما میپاشی پای خودت، جریمه همون یه نگاهی که خیلی ارزون فروختی،

قبر نیست یک مخابرات متروکه

یاد اون مخابرات متروکه افتادم باهمه خاطراتش تا یادم نره که هنوزم سرآبی هست که وقتی میرسی بهش آب باشه خبردار،پرچم،فحش های زیر لب سرمای ثابت آسایشگاه متحرک و فضای نمناک بازداشتگاه، بیخوابی های جبرگونه، افغانی های "س" نما، وسط پاهایی که فقط ادعا بود نه...، و منی که مث آدم بده توی قصه اون وسط فقط نقش ”اخراجی ها”رو بازی میکردم مثل علف هرز تو دنیای کفری، کسایی که فقط دلتنگشونم دلتنگ "س و” که با همه بی سوادیش من در برابرش... خجالت میکشم پسری که فقط صفا و سادگی رسمش بود و متهم ها چایخوری همین صفا و معرفتش بودن „س و„ که روز آخر فهمیدم جورایی یه خدا رحمت کند فخر النساء را... رفت و دم از چیزی میزد که معنیش هم نفهمیده بود „س2„ که ناموس به باد میداد و ولی واسه همشون واقعا پدر بود،و غصه نون شبه بچه هاش،حتی اگه به ضرر خودش تموم میشد،خداییش دمش گرم، رییسی که آخرش هم نتونست به مکتبش برسه یه جورایی یاد حسن پپه می افتم و مرد ادعایی که رییس هم پیشش زانو میزد و میلیاردی که شب نشین خلوت شبونه هام میشد „گ„ که پاک اومد،ولی روزای آخر از من جلوتر بود اغفالگر چغاله ها „گ2و„ که شد ثانی دوم زندگیم „س و„ که دلش مث خودش سیاه نبود „گ„ که وقتی از پیشم رفت فهمیدم داره از غصه مست میکنه و خرابه نشین سوراخ هایی شد که ما با دوزاری اندازه اشو میگیریم „س و„ که کیک های شب جمعه ای کارت شارژش میشد بدور از چشمهای بقیه و تو اون لباس فکر میکرد پسر پطروس خان یونجه بره البته واسه مردمی که هم محلیش بودن،خدا به داد بعدش برسه „س 2„می که وقتی نماز میخوند من محو تماشای نگارم میشدم از خلوص نیت فکر کنم برادری هم نداشت، عاشق رفاقت های نئشه ای بودم 9 ماه سرد و گرم رو با همشون مزه کردم حتی دلم واسه از پنجره صبح با اون مجری خوشکلش تنگ شده 9ماه خاطره ساز شدن حالا من موندم با این همه خاطره چیکار کنم؟