به اون که باور داری...

هرچی تلاش میکنم بازم یه در بسته، تا آخر، میدونی گاهی به پاستیل تو دستت حسودیم میشه، مزه ی لذت بردن رو از نبودم خوب میفهمی نه از پاستیل تو دستهات پس شعار نمیدم چون خوب میفهمی حال و هوای این روزهامو،وقتی بیخیال چراغ سبزت میشم، و تو توی قرمزی خیالت دست و پا میزنی، که منی باشم واسه فرداهات،که میدونم تو نداری، خوب میدونی بازی کردن از هرنوعش رو خوب بلدم،تا آخرش هم میرم فقط جریمه اون غیرتی که رو ما میپاشی پای خودت، جریمه همون یه نگاهی که خیلی ارزون فروختی،

flame

این روزها هوام تاریکه مث هوس هایی که گاه و بی گاه سراغم میان تا ضجه های کبودم یادم بیارن هنوز هستی و نفسهات از دور آب میکنه قلب یخ زدم رو، حتی بعضی مواقع میسوزونی.... ببینم ایندفعه میتونی بخشکونی کویر باورم رو؟ مث روزایی که چشمات پر تردید بود از نگاهم وتو باز در پی تیله بازیهای کوچه پشتی یادم رفت،درد رو،سادگی رو،زمین خوردن رو،واز همه مهمتر بچگیمو، تو اوج حسابی بودنم چطور آمارم تو ادبیات نگاهت گم شد اما من نگاه دزد نبودم یا نگار دزد باور کن من اونروز ریاضیم خوب بودا من که ندونستم چی شد معنی طرف و طرفدار رو اشتباه گرفتم وقتی عاشقی،خودت در پشت علف های ایندفعه سبز گم شدی وقتی یادم اوردی نتونستم بودنمو تقسیم کنم به نگاهی که بعد از سالها تفسیر نگاهت دونستم چه رنگی بود خودم یاد گرفتم بعضی واقع پول و ثروت نیست،این درده که میزاد عجب از این که من تو اندر خم یک کوچه بودیم غافل از اینکه کوچه.... خب شاید من کوچه رو اشتباهی اومده بودم من چشمام بسته شد اون موقع که ته چین کوتاه افکارت دریچه ای شد برا دیدن تا بدونی با چشم بسته هم میشه شکست حرمت بهشت بچگیها رو،و قی کرد هر چی حیا و احترامه، شاید هم تو آخرین جواب بودی واسه رسیدن به یک خواسته بی ثمر، و من خواستنم رو اخته کردم، یادم رفت بپرسم تو که منو پوشیده بودی چطور بوی منو نگرفتی؟ راستی تولد چهار سالگی ات مبارک